ای شما! ای تمام عاشقان هرکجا



امروز میخوام دقت کنم تو کارهای روزمره ام؛

ببینم چقدر از کارهام لغو و بیهوده است.

 چقدرش هیج دردی رو ازم دوا نمیکنه.

چقدرش وقت کارهای مفید دیگه رو پر میکنه که من به اونا نمیرسم.

میخوام امروز یه خونه تی ذهنی داشته باشم.



نتیجه متعاقباً اعلام خواهد شد.


فاطی که رتبه ی یک ارشد رو آورد، هیچکس باورش نمیشد، حتی خودش! با اون داستانهایی که موقع کنکورش داشت، با اون اختلافات عمیقی که با نامزدش داشت وآخر سرم به طلاق ختم شد!

فاطی هم اتاقیمون بود، لر بود. اندازه ی ماها بچه مثبت و بسیجی و این تیپی نبود، ولی دختر پایه و بامرام و خوش اخلاقی بود. خیلی با ماها حال میکرد.(ما رو اینجوری نبینید که تیپ میزنیم و قیافه میگیریم! ما دوران دانشجوییمون همش در حال خندیدن و خندادن بودیم!)

فاطی رو میگفتم.البته آخریا خیلی درس میخوندها، از کله سحر میرفت سالن مطالعه و پاسی از شب که میگذشت، چشم بسته میومد تو اتاق و از همون دم در لامپ رو خاموش میکرد که نکنه خوابش بپره! بهش میگفتم فاطی آخرش تو یه بار از پله های این تخت میفتی و سقط میشی! که خدا رو شکر نشد!

رتبه ش که اومد، مث توپ تو دانشگاه صدا کرد! واقعا بهش افتخار میکردیم.همه جا حرف از رتبه یک هم اتاقی ما بود!

سریع از یه موسسه آموزشی بهش زنگ زدن (انصاف گاج نبود ها)

گفتن یکی به ما گفته شما از کتابهای ما استفاده کردین. فاطی یه کم چشماشو مالوند و نگاهی به اطرافش کرد، و وقتی از خواب بیدارشد گفت بله بله! اتفاقا کتاب شما رو هم خوندم.

و این شد که دعوتش کردن بره تهران

من و افسانه مث رقیب و عتید هی انور و اونور گوشش میخوندیم که فاطی! تو مطمئنی که این کتاب رو خوندی؟ میگفت آره، اتفاقا فلانی برام همین کتاب رو آورد، یه دور هم تستای این کتاب رو خوندم! هی گفتیم فاطی! مطمئنی؟ نری دروغ بگی! (من و افسانه اون موقع خیلی بچه مثبت بودیم، مخصوصا افسانه دیگه شورشو درآورده بود، همه چیز رو از دید فقهی بررسی میکرد!)

فاطی دید خیلی داریم وزوز میکنیم خیلی در لفافه گفت چشتون درآد و رفت تهران. (انصافا کتابه رو خونده بود، ولی کتاب دسته اولش نبود، آخر سر یه نگاه رو تستا انداخته بود، خیلی گذرا!)

بردنش تو یه هتل لوکس! (که خودش میگفت منوبار داشته، میگفتیم چی چی بار؟؟ میگفت مرض! ندیدبدیدا !)

یه لپتاپ توپ هم بهش هدیه دادن

فیلمش رو هم ضبط کردن، ازینا که میگن من فاطی هستم، رتبه یک آبیاری گیاهان دریایی! کتابهای خر سفید» خیلی به من کمک کرد تو رتبه آوردنم!

و هی تلویزیون نشونش داد و ما هی به خانواده گفتیم ایناهاش! فاطیه! هم اتاقی من!

 

اینکه کتابهای خرسفید چقد واقعا به فاطی کمک کرده بود مهم نیست. این داستان رو تعریف کردم که گول تبلیغات تلویزیون رو نخوریم. اینا کلی پول خرج میکنن تا رتبه اولا بیان فقط بگن ما این کتاب رو تو ویترین کتابفروشی دیدیم!

اگه نگیم نود و نه درصد تبلیغات دروغه، قطعا میتونیم بگیم آمیخته به دروغه.

هوشیار باشیم لدفن

 


میگن یکی از بالاترین لذتهای بهشت، دیدار مومنان با همدیگه است. 

تو چندتا آیه از قرآن داریم که "علی سررٍ متقابلین" یا "علی سررٍ مصفوفه" 

: بهشتیان روی تختهایی روبروی هم میشینن.

اصلا انگار نگاه به هم میکنن و کیف میکنن. فقط ذات همین نگاه کردن خودش یکی از لذتهای بزرگ بهشته. صحبت کردن باهم که دیگه لذت بالاتره

 

یه وجه نازلتر همین موضوع هم توی دنیا هست. برای دیدار مومنان هم چنین لذتی وجود داره. و همینه که ما آدما وقتی کسی رو دوست داریم، دلمون برا هم تنگ میشه و میخایم زود به زود همدیگه رو ببینیم.

مثلا بعد از حدود یک سال که از آخرین تماس رفیقت میگذره، و تو مدام به خودت گفتی امروز دیگه زنگ میزنی به عاطفه و حالشو میپرسی! و نمیرسی زنگ بزنی.

یک ماه بعد رو تخته وایت بردت مینویسی: "زنگ به عاطفه" و باز نمیرسی

دوماه بعد یادآور میزنی تو گوشی: "زنگ به عاطفه حتما حتما" و باز . 

آخرش بعد از یکسال پیامش میدی که کجایی دختر! دلتنگتم. بچه ت خواب که نیست زنگت بزنم.

و اون خودش سریع زنگ میزنه.

و انقدر ذوق کرده از شنیدن صدات که انگار دنیا رو بهش دادن. نمیتونه ذوقش رو از پشت گوشی پنهان کنه.

 

میگی: چطوری عاطفه؟ 

میگه: الهی قربونت برمممم

 

-خوبی؟ پسر گلت خوبه؟

-الهی فدات بشم سادات!

 

-خب بسه دیگه انقدر قربون صدقه من نرو! بیا ببینمت

-چشم عزیزدلم قربونت برم :| :| :| 

 

-قربون عمت بری!

-  :))))) فدات بشم من.

 


پ.ن1: عاطفه رو خیلی دوست دارم. فقط به خاطر دل پاک و زلالش. شاید از خیلی نظرها باهم تفاهم نداشته باشیم ولی انقدر زلاله که دلم نمیاد همچین رفیق پاکی رو از دست بدم. قدر رفاقتامونو داشته باشیم

 

پ.ن2:وقتی دیدار یه رفیق عادی همچین شعفی به آدم میده، دیگه ببینید وقتی تو بهشت جمال زیبای حضرات معصومین، پیامبر خوبی ها، امیرالمومنین و اولادشونو ببینیم چطوری میشیم! اصلا گلوله انرژی و نور میشیم :) ان شالله 

 


معصومه رو که وسط راه دیدم و گل از گلم شکفت و از ته دلم خوشحال شدم، تازه فهمیدم که بعد از بچه دارشدنم چقدر تنها شدم!
چقدر دوستای خوبمو یکی یکی به بهانه ی وقت نداشتن و شلوغی سر کنار گذاشتم!
چقدر گوشه گیر و منزوی شدم. و به تبعش افسرده.
ارتباط با صمیمی ترین رفقام شده در حد ماهی یه پیام یا کمتر
و این یعنی حلقه ی محاصره ی دنیا روز بروز داره تنگ تر میشه و من وسط این دایره دارم له میشم.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ رسمی حاشیه نشینان هدف در فوتبال ایران وبلاگ شخصی همایون سلحشور فرد بسم الله الرحمن رحیم شرکت کیاثمین سپاهان تارنمای شخصی احسان خانه آباد ایمیج تو عکس پروفایل زیبا مشاوره حقوقی رایگان با وکیل استعلام قیمت خرید و فروش پروفیل و پنجره دوجداره دبیرستان 15 خرداد ناحیه 3 تبریز مرکز تجاری بین المللی پانوراما